محل تبلیغات شما



بندباز

قبلم در یک طرف

ذهنم در طرف دیگر

مرز بین آنها یک پرتگاه است

زمان میگذرد

و من روی یک چوب باریک

از این پرتگاه رفت و آمد میکنم

مثل یک بند باز

ریسک میکنم

سقوط در گوشم زمزمه میشود

بعضی اوقات چشمانم بسته است

کورکورانه هر بار به یک سمت میروم

در جایی بسیار دورتر

زندگی نشسته است

از جایگاه ویژه او

من یک نقطه کوچک ما بین یک خطم

که این طرف و آن طرف میروم

به خیالم گاهی میخندد

نه از سر ذوق ، از بی حوصلگی

این نمایش بر آن کوتاه و تکراری

و برای من پر از استرس است


آتشفشان

حس غریبی دارم

مثل آتشفشان خاموش

که سال ها آرام خوابیده بود

حالا روشن شده است

قلبم در زیر استخوان ها

می تپد

تند و داغ تر، از عمق وجود

حس غریب دوست داشتن

حسی که سال ها خاموش بود

حالا روشن شده

عمیق و شدید تر

با داغی که گرم میکند

نمی سوزم ، پخته تر میشوم

نمیدانم اسمش را چه میشه گذاشت

اما دیوانه است

مثل فوران آتش از دل سنگ

آرام پیش میرود

گرم و دل نشین تر میکند این زندگی را


جنگل

سال ها برای مردم خواستم بسازم

خواستم یاد دهم هرچه که دیدم و میدانم

خواستم امید را در باغچه خانه بکارم

تا درختی شود در کنار درختان همسایگانم

جنگل آزادی را با هم بسازیم

اما حالا تمام دانه هایی که در مشتم هست را نگه داشتم

مردمم عوض شدند

تبر به دست به دنبال درخت میگردند

تا هیزم آتش خانه خود را تامین کنند

هرچه که دارم در جیب می گذارم

آماده رفتن، برای جستجو یک باغچه امن

برای درختی که شاخ و بالش قلب و جانم خواهد بود

گوشه نشین، به فکر کوچ

آماده میشوم

برای انتقال همه چیز

خانواده، دوستان، خنده های از ته دل و آرامش خانه

پیدا کردن مسیری برای ساختن نه سوزاندن

شاید در گوشه ای دیگر از این خاک

که متعلق به همه ماست

اما مرز فرضی بین جنگل، دریا و دشت هایش دارد

شاید در آنجا کم تر آنچه که الان هست

دسته بندی شویم


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دلنوشته های دریا delta hoghoghi